fereshteye.tanhaei

قالب پرشین بلاگ


fereshteye.tanhaei
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان fereshteye.tanhaei و آدرس fereshteye.tanhaie.LoxBlog. ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





چرا باز هم آمدی؟
من که فرسنگ ها از تو دور بودم!
حتی از تو بدم می آمد!
چرا آمدی و آنقدر در چشمانم تکرار شدی که به تو عادت کردم!
و حالا که به تو عادت کردم
انکارم می کنی!!!
اگر می خواهی نباشی
برو تا همیشه ها!
و اگر می خواهی بمانی
آنقدر احساساتم را راهروی قدم های تردیدت نکن ...



نظرات شما عزیزان:

milad
ساعت21:24---18 بهمن 1390
پیرمرد با صدای غمگین و آرام گفت :

من که او را میشناسم !


milad
ساعت21:12---17 بهمن 1390
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد. پیاده رو در دست احداث بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد. مرد به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.



پس از پانسمان زخم ها ، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوانها بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت : که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.



پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند. برای همین دلیل عجله اش را پرسیدند.



پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او میخورم،نمیخواهم دیر شود.



پرستاری به او گفت : شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم که امروز دیرتر می رسید.



پیرمرد جواب داد متاسفم.او بیماری فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمی شناسد.



پرستارها با تعجب پرسیدند : پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه نزد او می روید در حالی که شما را نمی شناسد.



پیرمرد با صدای غمگین و آرام گفت :
پاسخ: مرســــــــــــــــــــي


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 22 دی 1390برچسب:, ] [ 1:53 ] [ milad261 ]

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

به وبلاگم خوش اومدي ................................................ كــــــاش آن گــــــــل بوته ي بــــي رنگ قالي ميشـــدم ميگذشتـــــي بر گلستانم شبـــــــي شايد مــلول مينشستــــــي خيره ميمانـــــدي به من غرق در افكار و روياهــــاي دور كــــــــاش دستي ميـــكشيدي روي گل برگ د لـــــــــــم آه بي جان مـــــــرا كاش ميديدي گــــــل بي رنگ قالـــــــي و طــــاق آرزو دارد بمـــــيرد زير پـــــــــــــــا ................................................
امکانات وب
ورود اعضا:

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 218
بازدید کل : 73750
تعداد مطالب : 113
تعداد نظرات : 70
تعداد آنلاین : 1